love | ||
|
داشتم میمردم که آمدی.خودت بودی که داشتی صدایم میکردی. امّا من تنها سایه های چشمانت را می دیدم که مرا می پاییدند. انگار که من تنها بودم با سایه ی پلک هایت.خودت نبودی. باز صدایت کردم.امّا این بار با پلک هایت که نه؛ با سایه ی اشک هایت جوابم را می دادی. تنها که داشتم میرفتم تو هم می خواستی با من بیایی. فهمیدم که برای نجات من نیست. برای رهایی خویش داری این کارها را می کنی. امّا من دیگر نایی برای گله کردن از تو نداشتم. بعد که تورا دیدم حالی فکسنی به سراغم آمد. امّا این بار نمی خواستم صدایت کنم. نمی خواستم از تو گله کنم. می خواستم بگویم: "حق داری، بیاتا با هم برویم. من تنهایم". امّا گلویم نگرانت شد و نگذاشت حرف هایم را به تو بزنم. تو نگرانتر از گلویم با گلویت همدرد گلویم شدی. امّا تو باید باورکنی که این تنها رفتن، تقصیر من و گلویم نبود. این چیزی بود که ما هر دو با هم داشتیم. و در تنهایی هر کداممان با هم به صحبت می نشستیم. با چشمانت مرا همراهی کن تا راحت بروم. اشک هایت را برای همدردی گلویت بگذار. آن ها را برای بدرقه من و گلویم دور مریز. باز به سراغت می آیم. منتظر باش نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: برچسبها: |
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |